شادی کردن. بطرب و خوشی پرداختن. بسرور و شادمانی پرداختن: و ایشان را (سوریان را) ساز و چهارپا داد تا رایگان پیش اندک مردم رامش کنند. (مجمل التواریخ و القصص). تا کدامین باغ ازو خرمتر است کاو برامش کردن آنجامیرود. سعدی
شادی کردن. بطرب و خوشی پرداختن. بسرور و شادمانی پرداختن: و ایشان را (سوریان را) ساز و چهارپا داد تا رایگان پیش اندک مردم رامش کنند. (مجمل التواریخ و القصص). تا کدامین باغ ازو خرمتر است کاو برامش کردن آنجامیرود. سعدی
قطع کردن جریان برق در وسایل برقی، ساکت کردن، از سخن بازداشتن، از آواز یا گفتار بازداشتن، برای مثال کسی سیرت آدمی گوش کرد / که اول سگ نفس خاموش کرد (سعدی۱ - ۱۴۵)، فرونشاندن آتش یا چراغ
قطع کردن جریان برق در وسایل برقی، ساکت کردن، از سخن بازداشتن، از آواز یا گفتار بازداشتن، برای مِثال کسی سیرت آدمی گوش کرد / که اول سگ نفس خاموش کرد (سعدی۱ - ۱۴۵)، فرونشاندن آتش یا چراغ
بهره بردن از شادی و عشرت و طرب. لذت بردن. شاد گشتن از طرب. مسرور و محظوظ گشتن از شادمانی و عشرت. بهره ور گردیدن از خوشی و طرب: ببالا و رخسار او بنگرد همی دل ز دیدنش رامش برد. فردوسی. بیاموختش رزم و بزم و خرد همی خواست کز روز رامش برد. فردوسی. سخن چون برابر شود با خرد ز گفتار، گوینده رامش برد. فردوسی. ایا پور کم روز اندک خرد روانت ز اندیشه رامش برد. فردوسی. کسی را ز ترکان نباشد خرد کز اندیشۀ خویش رامش برد. فردوسی. ، از میان بردن و دور کردن رامش. زدودن و از میان برداشتن طرب و عشرت. دور کردن شادی و طرب و رامش
بهره بردن از شادی و عشرت و طرب. لذت بردن. شاد گشتن از طرب. مسرور و محظوظ گشتن از شادمانی و عشرت. بهره ور گردیدن از خوشی و طرب: ببالا و رخسار او بنگرد همی دل ز دیدنش رامش برد. فردوسی. بیاموختش رزم و بزم و خرد همی خواست کز روز رامش برد. فردوسی. سخن چون برابر شود با خرد ز گفتار، گوینده رامش برد. فردوسی. ایا پور کم روز اندک خرد روانت ز اندیشه رامش برد. فردوسی. کسی را ز ترکان نباشد خرد کز اندیشۀ خویش رامش برد. فردوسی. ، از میان بردن و دور کردن رامش. زدودن و از میان برداشتن طرب و عشرت. دور کردن شادی و طرب و رامش
دست آموز کردن. (ناظم الاطباء). نرم کردن. از سرکشی بدر آوردن. از توسنی بنرمی آوردن. اهلی ساختن. خویگر کردن. اهلی کردن. اخت کردن. مقابل توسن کردن. مقابل بدرام کردن: اخداء، رام و خوار کردن کسی را. تخییس، رام کردن کسی را. خیس، رام کردن کسی را. (منتهی الارب) : که نام نیکو مرغی است فعل نیکش دام ز فعل خویش بدان دام رام باید کرد. ناصرخسرو. گفتم هوا بمرکب خاکی توان گذاشت گفتا توان، اگر بریاضت کنیش رام. خاقانی. ره انجام را زیر زین رام کرد چو انجم در آن ره کم آرام کرد. نظامی. - امثال: عقل انسان میتواند شیر درنده را هم رام کند. (از بنقل فرهنگ نظام). ، مطیع فرمان نمودن. (ناظم الاطباء). مطیع و محکوم کردن. (از ارمغان آصفی). مطیع کردن. باطاعت درآوردن. فرمانبر ساختن. فرمانبردار کردن. بزیر فرمان درآوردن: جهان را بفرمان خود رام کرد در آن رام کردن کم آرام کرد. نظامی. گشت چو من بی ادبی را غلام آن ادب آموز مرا کرد رام. نظامی. سلیمانم بباید نام کردن پس آنگاهی پری را رام کردن. نظامی. گریه با من رام کرد آن دلبر بیگانه را کی فتد مرغی بدامی گر نریزی دانه را. عیسی یزدی (از ارمغان آصفی). ، راست کردن. نشانه گرفتن. با هدف تراز کردن. یکراست روان کردن بسوی نشانه: بسوی زفر کردم آن تیر رام بدان تا بدوزم دهانش بکام. فردوسی. و رجوع به رام در معنی ’روان’ و ’مقابل سرکش در جمادات’ شود
دست آموز کردن. (ناظم الاطباء). نرم کردن. از سرکشی بدر آوردن. از توسنی بنرمی آوردن. اهلی ساختن. خویگر کردن. اهلی کردن. اخت کردن. مقابل توسن کردن. مقابل بدرام کردن: اخداء، رام و خوار کردن کسی را. تخییس، رام کردن کسی را. خیس، رام کردن کسی را. (منتهی الارب) : که نام نیکو مرغی است فعل نیکش دام ز فعل خویش بدان دام رام باید کرد. ناصرخسرو. گفتم هوا بمرکب خاکی توان گذاشت گفتا توان، اگر بریاضت کنیش رام. خاقانی. ره انجام را زیر زین رام کرد چو انجم در آن ره کم آرام کرد. نظامی. - امثال: عقل انسان میتواند شیر درنده را هم رام کند. (از بنقل فرهنگ نظام). ، مطیع فرمان نمودن. (ناظم الاطباء). مطیع و محکوم کردن. (از ارمغان آصفی). مطیع کردن. باطاعت درآوردن. فرمانبر ساختن. فرمانبردار کردن. بزیر فرمان درآوردن: جهان را بفرمان خود رام کرد در آن رام کردن کم آرام کرد. نظامی. گشت چو من بی ادبی را غلام آن ادب آموز مرا کرد رام. نظامی. سلیمانم بباید نام کردن پس آنگاهی پری را رام کردن. نظامی. گریه با من رام کرد آن دلبر بیگانه را کی فتد مرغی بدامی گر نریزی دانه را. عیسی یزدی (از ارمغان آصفی). ، راست کردن. نشانه گرفتن. با هدف تراز کردن. یکراست روان کردن بسوی نشانه: بسوی زفر کردم آن تیر رام بدان تا بدوزم دهانش بکام. فردوسی. و رجوع به رام در معنی ’روان’ و ’مقابل سرکش در جمادات’ شود
ساکت کردن. بیصدا کردن. خاموش کردن: دیو را نطق تو خامش میکند گوش ما را گفت تو هش میکند. مولوی. چنان صبرش از شیر خامش کند که پستان شیرین فرامش کند. سعدی (بوستان)
ساکت کردن. بیصدا کردن. خاموش کردن: دیو را نطق تو خامش میکند گوش ما را گفت تو هش میکند. مولوی. چنان صبرش از شیر خامش کند که پستان شیرین فرامش کند. سعدی (بوستان)
از یاد بردن. فراموش کردن. نسیان: فرامش تو را مهتران چون کنند؟ مگر مغز دل پاک بیرون کنند. فردوسی. همه جان فدای سیاوش کنیم نباید که این بد فرامش کنیم. فردوسی. که هر کس که این بدفرامش کند همی جان بیدار بیهش کند. فردوسی. بدان داروی تلخ بیهش کنم مگر خویشتن را فرامش کنم. نظامی. دل که ندارد سر بیدادشان باد فرامش کند از یادشان. نظامی. چو خدمتگزاریت گردد کهن حق سالیانش فرامش مکن. سعدی. ای که هرگز فرامشت نکنم هیچت از بنده یاد می آید؟ سعدی. مرغ پرنده اگر در قفسی پیر شود همچنان طبع فرامش نکند پروازش. سعدی. و رجوع به فرامش شود
از یاد بردن. فراموش کردن. نسیان: فرامش تو را مهتران چون کنند؟ مگر مغز دل پاک بیرون کنند. فردوسی. همه جان فدای سیاوش کنیم نباید که این بد فرامش کنیم. فردوسی. که هر کس که این بدفرامش کند همی جان بیدار بیهش کند. فردوسی. بدان داروی تلخ بیهش کنم مگر خویشتن را فرامش کنم. نظامی. دل که ندارد سر بیدادشان باد فرامش کند از یادشان. نظامی. چو خدمتگزاریت گردد کهن حق سالیانش فرامش مکن. سعدی. ای که هرگز فرامشت نکنم هیچت از بنده یاد می آید؟ سعدی. مرغ پرنده اگر در قفسی پیر شود همچنان طبع فرامش نکند پروازش. سعدی. و رجوع به فرامش شود
میل کردن تمایل یافتن: گرایش نکردی بکار دگر گهی پای کندی زتن گاه سر. (نظامی)، قصد کردن آهنگ کردن: گهل دل برفتن گرایش کند گهی خواب را سر ستایش کند. (نظامی سروری)، سرپیچی کردن نافرمانی کردن
میل کردن تمایل یافتن: گرایش نکردی بکار دگر گهی پای کندی زتن گاه سر. (نظامی)، قصد کردن آهنگ کردن: گهل دل برفتن گرایش کند گهی خواب را سر ستایش کند. (نظامی سروری)، سرپیچی کردن نافرمانی کردن
(خارید خارد خواهد خارید بخار خارنده خاریده خارش) پوست بدن را با ناخن یا چیز دیگرچند بار مس کردن باری تسکین حس مخصوصی که از گزیدن شپش یا کیک یا چرکین بودن بدن یا بعلت بعضی بثورات حاصل شود، خارش کردن عضو یا اعضایی از بدن: (تنم میخارد) یا تنش میخارد. میل بکتک خوردن دارد
(خارید خارد خواهد خارید بخار خارنده خاریده خارش) پوست بدن را با ناخن یا چیز دیگرچند بار مس کردن باری تسکین حس مخصوصی که از گزیدن شپش یا کیک یا چرکین بودن بدن یا بعلت بعضی بثورات حاصل شود، خارش کردن عضو یا اعضایی از بدن: (تنم میخارد) یا تنش میخارد. میل بکتک خوردن دارد
مستقیم کردن (چیزی را) تقویم، درست انجام دادن:) صدق در لغت راست گفتن و راست کردن و عده باشد (اوصاف الاشراف 12)، ترمیم کردن:) بوبکر بفرمود تا راست کردند (باره شهر را (تاریخ سیستان 355)، هموار کردن (خاک زمین)، ژماره کردن کسی برای مباشرت او بلند کردن: مدتی بود تا که گای نداشت پسری راست کرد و جای نداشت (حدیقه 668)، حاضر کردن مهیا ساختن، مقابله کردن (کتاب و مانند آن)
مستقیم کردن (چیزی را) تقویم، درست انجام دادن:) صدق در لغت راست گفتن و راست کردن و عده باشد (اوصاف الاشراف 12)، ترمیم کردن:) بوبکر بفرمود تا راست کردند (باره شهر را (تاریخ سیستان 355)، هموار کردن (خاک زمین)، ژماره کردن کسی برای مباشرت او بلند کردن: مدتی بود تا که گای نداشت پسری راست کرد و جای نداشت (حدیقه 668)، حاضر کردن مهیا ساختن، مقابله کردن (کتاب و مانند آن)